
✯✯ سگ های ولگرد بانگو : ظهوری قدرتمند✯✯
سلاااااااااااااااااااااااااام.
پارت ۷
هنگ کردم . حتی نمیتونستم تکون بخورم یا حرف بزنم.
من : لا....یلا؟
لایلا با خوش حالی : لوناااااا
داشت میومد سمتم تا بغلم کنه که دستام رو به حالت ایست جلو خودم نگه داشتم و جلوشو گرفتم.
من : واییییییی لایلا جونم خیلی دلم برات تنگ شده بود.
یکمی مکث کردم در حد چند ثانیه و بعد گفتم : انتظار نداری که از این کلمات و جملات بهت بگم ها؟ دلم برات تنگ شده و از اینجور حرفا؟ ها؟ با اون کاری که اون شب کردی واقعا همچین انتظاری از من داری؟ ما دوست بودیم ولی تا همون شب بارونی. با اون کاری که تو کردی من لایلایی به غیر از اون لایلا خیانتکار که الان حکم دشمن رو برام داره نمیشناسم عزیزم.
دازای با تعجب به بحث من و لایلا نگاه میکرد.
لایلا : لونا اون ..... اون شب من خیلی حالم خوب نبود. خب هممون عزیزامون رو اون شب از دست دادیم.
من : من کسی رو از دست ندادم؟ منم همون شب تنها کسایی رو که داشتم از دست دادم. اول پدر و مادرم و بعدش هم تنها دوستام. هرچند اون شب هر بدی که داشت ؛ یه خوبی هم داشت ؛ اینکه فهمیدم تو اون کسی نیستی که نشون میدی.
لایلا : لونا....
من: بسه خب؟ بســـــــــــه. دیگه نمیخوام دروغ بشنوم. من موندم چطوری تو توی آزمون ورودی آژانس موفق شدی!؟ تو که کلا در حال تقلب و نامردی کردن هستی؟!!
لایلا : لو....
من با داد : گفتم کافیــــــــــــــــــه. چرا دست از سرم بر نمی داری ؟؟ هااااااا؟ چراااااا؟
چند ثانیه مکث کردم و بعد با لحن آروم تری ادامه دادم :
خسته شدم ؛ از مرور اون خاطرات خسته شدم. هی من میخوام فراموششون کنم باز هی یه اتفاقی می افته که اون خاطرات رو یادم میاره.
روی زمین چهار زانو نشستم و
داد زدم : خســــــــــــته شـــــــــدم.
با داد من ؛ آسمون هم رعد و برق زد و بارون شروع به باریدن کرد.
انگار که آسمون هم حال منو درک میکنه.
امیدوارم خوشتون اومده باشه ❤️ ❤️