
✯✯ سگ های ولگرد بانگو : ظهوری قدرتمند✯✯
سلاااااااااااااااااااااااااام.
بفرمایید...
پارت ۸
فکر کنم چویا از اینکه بهش نگفتم که دارم ملاقات دازای میرم ؛ عصبانی شد.
البته حق هم داره. کارم اشتباه بود .
من : چویا؟
چویا : هوم؟
من : ببخشید.
چویا : مهم نیست.
من : چرا مهمه . باعث شد تو ازم عصبانی بشی.
چویا : من از دست تو عصبانی نیستم.
من : پس چرا...
چویا : داشتم به نحوه صحبت کردن تو با لایلا فکر میکردم.
با این حرف چویا یاد لایلا افتادم و سرم رو پایین انداختم و فقط در جواب چویا یه آها گفتم.
بعد از چند دقیقه دیدم که موتور چویا ایستاد.
سرم رو بلند کردم به اطراف نگاه کردم و رو به چویا گفتم : اینجا که بندر نیست.
چویا : میدونم. پیاده شو.
من بدون هیچ حرفی از موتور چویا پیاده شدم .
چویا به سمت یه پارکی رفت و منم پشت سرش رفتم. جلوی یه نیمکت ایستاد و گفت : بشین لونا.
به حرفش گوش دادم و نشستم ولی سرم رو پایین انداختم و چویا هم پیشم نشست.
چویا : لونا ؟
من : بله ؟
چویا : سرت رو بلند کن
سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.
چویا : نمیخوای بهم بگی چه اتفاقی بین تو و لایلا افتاده؟ میدونم که نبش قبر کردن گذشته دردناکه ولی خب صحبت نکردن در مورد گذشته بعضی مواقع میتونه عواقب بد تری داشته باشه ها!
من یه لبخند خیلی کوچولو بهش زدم و گفتم : خیلی خب بابا. موفق شدی راضیم کنی که بهت بگم.
چویا : ماییم دیگه.
من : قضیه بر میگرده به همون شبی که شما من رو پیدا کردین. تا قبل از اون شب من ُ لایلا و دوتا دیگه از بچه ها باهم دوستای صمیمی بودیم.
امیدوارم خوشتون اومده باشه ❤️ ❤️.
لطفا به نظرسنجی ام هم سر بزنین و نظرتون رو بگین