تصویر هدر بخش پست‌ها

༻𝕭𝖆𝖉 𝖇𝖑𝖔𝖌 ༻

با وبلاگی از جنس خفن در خدمتتون هستیم 🌷 از رمان گرفته تا کیپاپ..... اینجارو از دست نده 💕🌷

کلاهداران 🧢

کلاهداران 🧢

| ꧁༒☾ 𝔏𝔲𝔫𝔞 ☽༒꧂

سلاااااااااااااااااااااااااام ✨ 

 

ببخشید بابت تاخیر توی پارت گذاری این رمان ؛ ولی با یه پارت طولانی برگشتم. پس امیدوارم خوشتون بیاد.

 

پارت ۶

 

با دیدن چشمای گرد حضار از دیوونه بازی هام ؛ مث یه دختر خانوم و خوب سر جام نشستم .  

عمو جلوی یک خونه ی کوچولو ی در ابی نگه داشت ما هم پیاده شدیم و زنگ و زدیم. 

یه پیر زن با اخمایی در هم در و باز کرد و بهمون نگاهی انداخت و گفت  

ـ بفرمایید 

من که از ترس این که با این زندگی کنم گرخیدم  

عمو - برای دیدن خونه اومدیم 

زنه هم بی هیچ نگاهی درو باز کرد و رفتیم تو 

چه خونه ی بامزه ای هم بود ؛ حصارای کوتاه که تا کمر بود به رنگ ابی و پنجره ها چی خوش رنگ فیروزه ای ؛ یک تاب کوچولو هم تو حیاط بود.

با زنه وارد خونه شدیم خونه هم یک اتاق خواب بزرگ و یک حال نقلی داشت همه چیزش عالی بود حتی وسایلشم مدرن بود.

عججججب خونه ای بود یعنی روش نوشته بود مجردی اصلا ما از عمد ازمایشگاه رو ترکوندیم که انتقالمون بدن به یک شهر دیگه تا مجردی خوش بگذرونیم.

پیر زنه همون طور که برای عمو از رفتنش خونه ی دخترش به سوئد می گفت با عمو رفتن تو حیاط.

الناز و باران جیغی از خوش حالی زدن و باران با ذوق نیشگونی از بازوم گرفت با داد  گفتم  

ـ ای چخه وحشی چرا نیشگون می گیری؟؟

باران با ذوق گفت : این جا عالیه تازه این نیشگون ذوقم رو نشون می داد.

لبخندی پلید زدم و محکم تو یک حرکت زدم تو گوشش و گفتم : اینم نهایت هیجان منه.

النازم که قش قش می خندید . 

•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

با عمو بعد از انجام کارای خونه برگشتیم شیراز. درسته که همیشه دلم می خواست تنهایی زندگی کنم ولی دلمم برای مامان و بابام تنگ می شد حالا هر چند که زندگی مرفعی نداشتیم ؛ بابام تو یک شرکت دارو سازی کار می کرد بابای محیا هم تو همون شرکت کار می کرد بابای بارانم تو داروخونه کار می کرد ؛ بابای هستی معلم ورزش بود و بابای الناز هم تو یک شرکت صادرات و وارداتی کار می کرد مامانامونم که تقریبا مث باباهامون با هم دوست بودن اونم به خاطر ما بود چون از مهدکودک باهم بودیم.

مامان هستی که معلم ادبیات بود ؛ مامان من خونه دار مامان باران روان شناس و مامان النازم خونه دار مامان محیا هم که آزمایشگاه داشت.

من که تک دختر بودم بارانم یک داداش داشت که سرباز بود هستی هم یک خواهر داشت که سه سال بود ازدواج کرده بود النازم یه داداش داشت که تو اصفحان درس می خوند محیا هم یه داداش سیزده ساله داشت.

مامان من که مدام قر می زد که پنج تا دختر تنها اون سر دنیا می خواید چی کار کنید. حالا همچین میگه اون سر دنیا انگار می خوایم بریم جزایر قناری.

•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

الناز

برای گروهمون توی تلگرام که به اسم g5 بود نوشتم : بچه ها از فردا دیگه ازاد ازادیم.

و از جا بلند شدم و رفتم تو اشپز خونه مامان در حالی که تو چشماش اشک جمع شده بود در قابلمه رو گذاشت روش و برگشت با دیدن من گفت 

ـ وسایلت رو جمع کردی؟

در حالی که بقلش می کردم گفتم 

ـ وا مامان چرا ناراحتی قول می دم هر شیش ماه یه بار بهت زنگ بزنم 

ریز خندید و گفت : دختره ی شیطون 

بعد صورتم و ناز کرد و گفت باز خوبه باران و رویا باهاتون هستن.
اینم از مامان ما ؛ از اول یادمه فکر می کرد باران و رویا نسبت به منو محیا و هستی اروم ترن ولی خبر نداشت کل نقشه های شیطنتا ی ما زیر سر بارانه و رویا هم از اون بد تره ؛ لبخندی زدم و از اشپزخونه خارج شدم .
هر چند دقیقه مامان می گفت  
ـ الناز مسواک برداشتی .جوراب برداشتی حوله برداشتی شارجر برداشتی ؟؟
دیگه اخراش منتظر بودم بگه اون شرت تور توری قرمزه رو برداشتی... 
خالصه اون شبم گذشت فقط مونده بود یه چیزی اونم آلبومم ؛ برش داشتم و قبل از این که بزارمش تو ی چمدون بنفشم که رنگ کلاهم بود از هم بازش کردم 
بزرگ روش نوشته بود 6 تا 10 سالگی عکس من بود که موها مو خرگوشی بسته بودم و دم در مهدکودک به طور غریبی به اطراف نگاه می کردم . عکس بعدی نیش بازم در حال گاز گرفتن لپ هستی بود ؛ عکس بعدی هم اون داشت موها ی منو می کشید با دبدن باران با اون لپای توپلو و اویزون که سعی داشت من و از هستی جدا کنه قش قش خندیدم تو عکس بعدی باهم دوست شده بودیم و تو شب یلدا تو مهد کنار کدو هندونه عکس داریم در حالی که یه دندونم افتاده و مغنعه ی هستی هم کجه و قسمت زیر چونهش رو گوششه 
مامان یادمه همیشه تو هر شرابطی هروقت می یومد مهد یا مدرسه با دوربین میومد .
عکس بعدی مال بارانه که داره سر توپ با محیا‌ دعوا می کنه تو عکس بعدی هم محیا به ما می پیونده تو عکس بعدی رویا داره با دوتا دندونای ریختش دستای رنگیشو میماله به دیوار و اون جاست که مارو میبینه که یواشکی همین کارو می کنیم عکس بعدی جشن حروف الفبا مونه که هر پنج نفرمون هستیم بعدی مال کلاس دومه که هستی افتاده روی یک دختره و داره با تموم وجود موهاشو می کشه و مامان هستی هم داره زور می زنه تا هستی رو ازش جدا کنه منو باران و محیا و رویا هم داریم می خندیم تند تند عکسا رو رد می کنم و با دیدن هر عکس قش قش می خندم خندیدنمم به خنده نمی خوره که مث هندل موتور تیمور می مونه  
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

با بچه ها چه با اشک چه با غم چه با شوق و ذوق از مامان باباهامون خداحافظی کردیم البته این مامانا که مدام یا قر قر می کردن یا تحدید به این که شیطونی نکنیم یا هم گریه ؛ خلاصه سوار ماشینمون که هر پنج نفرمون باهم خریده بودیمش و سندش به اسم هر پنج نفرمون بود شدیم تو ماشین هرپنج نفرمون رو هم ریخته بودیم صدا ی اهنگ و تا ته زیاد کرده بودیم هم قر می دادیم هم می خوندیم هم جیغ می زدیم هر ده دقیقه یکی از مامانا زنگ می زد هر بیست دقیقه هم یکی از بابا ها ؛ محیا پشت فرمون بود و ما هم اذیتش می کردیم . اواسط راه هم یه جا نگه داشتیم و ناهار خوردیم دلم همین الان برای خونه تنگ شده .عرفان داداشم چند دقیقه پیش بهم زنگ زدو کلی بهم قوت قلب داد اینا هم چند تا از قوت قلباشه  :

/خاک توسرت که همین الان از دانشگاه اخراج شدی من حداقل پنج ماه تو دانشگاه شیراز موندم.وای به حالت اگه تو تهران کاری کنی که مربوط به مذکر شه ؛ سرتو تو دانشگاه مث گاو می ندازی پایین مثل خر عر عر می کنی صدات رو مث سگ بلند نمی کنی مث هندل موتورم نمی خندی و با کسی چشم تو چشم نمیشی/ 

بله اینم از داداش  من تا رسیدیم مستقیم درو با کلیدیکه دست رویا بود باز کردیم و رفتیم تو عجب خونه ی باحالی بود خر ذوق شدم/ذوقمرگ مجید دل بندم/تو خفه وجدان جان .

محیا که اون قدر خسته بود که بعد کلی زوق مرگ شدن واسه خونه گرفت رو مبال خوابید ما هم بعد از دراوردن لباسامون هرکدوم یه جا ولو شدیم