تصویر هدر بخش پست‌ها

𝔹𝕒𝕕 𝕓𝕝𝕠𝕘

با وبلاگی از جنس خفن در خدمتتون هستیم 🌷 از رمان گرفته تا کیپاپ..... اینجارو از دست نده 💕🌷

رمان تک پارتی :فقط باور داشته باش😄💌

رمان تک پارتی :فقط باور داشته باش😄💌

| ✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦

بریم سراغ رمان

شخصیت: نیلاو کاترین خیلی دوست دارند سفر کنند به عراق هر دو خانواده خود را راضی می‌کنند و بعد چند روز راهی به عراق می‌شوند

 

کاترین: بادوستم نیلا رسیدیم به عراق

کاترین: وای اینجارو ببین نیلا!!!

نیلا: چیشده؟؟؟؟؟

کاترین: نیلا اینجا مکان خوبی برای عکس گرفتنه به عنوان یادگاری بیا عکس بگیریم موافقی؟؟؟

نیلا:آره کاترین فکر خوبیه بزن بریم!

کاترین: بریم پیش ابشار⛲️

نیلا: باش

من: نیلا بگو سیب🍎

نیلا: سییییب🍏

چیچیکک📸

 

من: وای نیلا چه عالی شد!؟

نیلا: وای آره خیلی!😄

من: بریم شعر رو بگردیم؟

نیلا: اممممممم..... باش

من : آخ جون پس بریم😄

نیلا: بریم🚶‍♀️

من: وای چقد بزرگه؟!!

نیلا: حالا کجاشو دیدی؟😁😁

من: واووو

من: معطل کی هستی؟ بیا بریم ادامه کار😃

من: بعد تموم شدن کار پدرم گفت

توماس: میخوایم بریم تریه آماده شید بلیت برای امروزه

من: وارد هواپیما شدیم

 

چند ساعت بعد

من: رسیدیم!!

من: مامان بابا بریم دور اطراف رو بگردیم ؟ نیلا خیلی خوب بلده

(بچه ها نیلا خبرنگاره)

 

مامان: میتونی بری ولی از نیلا دور نشو باشه؟؟

بابا:برو همونی مامانت گف🤣🤣

من: مرسییییی پریدم بغل مامان و بابام بوسشون کردم

نیلا: خوب دیگه بریم

من: بریم نیلا

مامان: مراقب باشی ها

من: باش نگران نباش

من: راه افتادیم و رفتیم با نیلا رفتم

 چون خودش بلده (خبرنگاره) باهم رفتیم

نیلا: بریم جاهای دیدنی؟

من: اره😍😍

نیلا: خب اول بریم به پل بسفر

 

رفتیم به پل بسفر خیلی قشنگ بود😍

یه دریا داشت🌊بعد اینکه دریا و ماهیگیران رو دیدیم یه بستنی سرد و خنک خوردیم🍨🍧🍦

بعد از اینکه خنک شدیم برگشتیم خونه🚶‍♀️

در راه برگشت بودیم که چشمم خورد به چرخ خیاطی رفتم داخل مغازه و چون من خیاطی دوست دارم و شغلم من هم خیاطی بود

 

همزمان که گوشی دستش بود نیلا دستش رو ول کردم و رفتم که بخرم

نیلا: کاترین دستشو ول کرد و رفت ولی من فکر کردم که میره دست و سورتشو بشوره

من: خریدم اومدم بیرون اما نیلا نبود

همه جارو گشتم نبودحتی بهش زنگ زدم اشغال بود خیلی ترسیدم

 

دیدم یه آقای مهربونی که لباس پلیس به تنش داشت اومد و گفت: شما اینجا چیکار میکنید داره غروب میشه؟؟

من: همه چی رو بهش تعریف کردم

پلیس: عیبی نداره

شماره مادر یا پدرتو بده

من: اره آقا بفرمایید********۰۹

وقتی شماره رو دادم پلیسه زنگ زد به بابام و همه چی رو گفت

 

من: هنوز حرفش تموم نشده بود که تو فکر خودم رفتم و گفتم چرا من به همه زنگ میزن اشغال بودن ولی این زنگ زد برداشت؟؟

تو همین فکر و خیال بودم که پلیسه گف تا ده دیقه دیگه میان دنبالتون

 

من: تا این حرف رو شنیدم خوشحال شدم 

 

۱۰ دقیقه بعد

 

بابام اومد و مامانم همراهش بود بغلم کرد و گفت اینجوری مراقب خودت بودی؟؟؟ 

پوزخندی زدم و خندیدم

بابام از پلیسه تشکر کرد و ما راه افتادیم(کاترین کلاس دهمه )

 

تا رسیدم خونه رفتم سری خوابیدم

 

فرداش ما به یه آبشاری رفتیم و شنیده بودم که ابشار که آینده رو نشون میده و خیلی راست میگه

 

هر کس که نیگا می‌کرد آرزو درونش رو نشون میداد و ما اونجا فهمیدیم که باید خودمون باشیم😍😍😍😍

 

 

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

لایک و نظرتونو درباره رمان بگید و من دستم شکست 🤣