جهنم سفید1p
بیش از حد پیچیدست و ممکنه گیج بشید.
14آگوست2001
جبرئیل،از وقتی که انسان بود هرگز خودش را در این فضای پر از غم ندیده بود.چشمان غمگین اطرافیانش به او نشان میداد که قرار است،امسال هم قربانی جدیدی را داشته باشند.دوسال از مرگ عزرائیل گذشته بود و فرشته ها،بالاخره مجوز خاکسپاری عزرائیل را گرفته بودند.امروز روزی بود که او به کف دریا تبدیل میشد؛کف دریایی که حق رفتن به دریا را نداشت،زیرا فرشته ها،حق آزادی پس از مرگ را هم ندارند.
سال ها پیش فردی قانون ممنوعه ی بهشت را شکست،فردی که برای عدالت جنگید؛ولی کسی ندیدتش و بعد از اتفاقی،یا شاید بهتر است بگویم حرفی قضاوت شد و تبعید شد.فردی که از وجه واقعی اش هیچکس خبر ندارد،بهتر است بگویم کمتر کسی،مشخص است او کیست.
ساعت۱۱صبح شده بود و مادرش هنوز خواب بود.
_مادر،چرا هنوز خوابی بیدارشو دیگه!
بطور ناگهانی دستش را روی قلب مادرش گذاشت،گوش های او چیزی نشنید،خیالاتی شده بود؟
_مادر...
نه انگار همه چیز واقعی بود.با اشک به مادرش خیره شد؛او مرده بود.
با وحشت از خواب پرید؛کابوسش دوباره به سراغش آمده بود.
امروز،روز نحس تاجگذاری اش و همین طور سالگرد مرگ مادرش بود.
دو گرگ با ترس به ماه هلالی خیره شدند.تاجگذاری شاهزاده نزدیک به شروع شدن بود،جفت آنها معنی این ماه را می دانستند؛یک اتفاق غیر منتظره!
جبرئیل برای رفتن به مراسم تاجگذاری پیش قدم شد؛اولین باری بود که به مراسم تاجگذاری یک گرگینه می رفت.
وارد محل مراسم شد.پچ پچ ها درباره اش سر گرفت؛همه او را یک نحس و اشتباه خطاب میکردند.
_قاتل۴۰تا همنوع خودش؟!اونم در۵سالگی؟!شوخی میکنی؟!اون حتی لیاقت زنده بودنم نداره!
شاهزاده وارد شد و سکوت بر تمام سالن حکم فرما شد.
آن چشم ها،چرا آنقدر آشنا بودند؟همان پسر٢٠٠١سال پیش...
سال0000
تازه به خودش آمد،او چه کار کرده بود؟۴۰نفر از همنوعان خود را کشته بود؟امکان نداشت...به گریه افتاد.
_شما به جرم کشتن۲۰پری و۲۰فرشته دستگیرید.