جهنم سفید3p
میدونم نویسنده خیلی خیلی بیکاری هستم😐😔
میکائیل با قدم های محکم به جلوی عزرائیل آمد و حین قدم زدن لحن جدی ای را به خود گرفت و شمیرش را درآورد.
_تو قوانین رو نمیدونی نه؟!قراره به ماه کامل امشب تبدیل بشی!
و بعد با کمک شمشیرش بدن عزرائیل را به دو قسمت مساوی تقسیم کرد.
اسرانجائیل شوکه نشد،زیرا کمتر از این هم از یک قاتل سریالی انتظار نداشت!
زمان حال
او تبعید شده بود.چه باید میکرد؟می نشست و مثل بچه ای پنج ساله که مادرش چیزی را که میخواست نگرفته،آغوش غم را می پذیرفت و میزد زیر گریه؟نه!چشم های او سال ها بود اشک ریختن را از باد برده بودند.
_و...وایسا....ت..و..با..ید...با من...بیای!
آنگاه با صدایی متوقف شد،نگاه سردش را به سوی او گرفت.تقصیر او نبود،آخر،مگر میشود قلبی را که با باران یخ پر شده است با گرما ذوب کرد؟
سال0000(نامشخص)
از شدت ضربه ای که به چشم چپش برخورد کرده بود اشک ریخت،چشم چپش را به آرامی باز کرد،لبخند زد.کور شده بود،البته فقط چشم چپش!او موفق به انجام اولین گام از خودکشی شده بود!
_اینجا کجاست؟من مردم؟
پسر بچه این را با صدای اشکی زمزمه کرد.
_اینجا جاییه که از کابوسات آزادی،اینجا جاییه که از همه چیز آزادی.
زمان حال
خودش را در مکانی سبز رنگ با گل و گیاهانی انبوه دید؛با کمی فکر کردن به یاد آورد که برای چه خود را در این مکان می بیند.
مردی با چهره ای خندان وارد اتاق شد؛آن قدر خنده اش واضح بود که گرگینه،لحظه ای به عقل مرد شک کرد.