
رمان عشق جاودانه❤️🔥پارت ۱
خوبی سلام به همه پارت اول رمان رو میزارم 🌟💝
لایک و کامنت یادت نره که انرژی لازم❤️🔥🌟💯
به عمق سیاهی رو به روم نگاه کردم چشمای قرمزی که به من زل زده بود چشم از من برنمیداشت میخواستم برم عقب و فرار کنم از این نگاه اماانگار یه چیزی داشت مجبورم میکرد که به سیاهی رو به رو نه بلکه به چشمانه اتشین نگاه کنم که حس کردم چشم ها به سمتم میاد که ...
با وحشت از خواب پریدم اخخ سرمم دیگه نمی تونم تحمل کنم این چه وضعیه اخه تقریبا یک هفته اس که دارم این خواب رو میبینم و هر دفعه وقتی اون چشما میاد جلو از خواب میپرم حتما یه چیزی تو خواب هس که یه هفته اس که خوابو از چشمام گرفته
پوففف ولش کن بهتره برم دستشویی که دیگه مثانم جر خورد
بعد از انجام عملیات های مورد نیاز هرگونه مونثی اومدم بیرون خخ
رفتم سراغ گوشیم و متنی که دیشب برای اولین پستم تایپ کردم رو دوباره شروع به خوندن کردم
+سلااام خوب هستید منکه عالیم شما چطور؟ تو کامنتا از خودتون بگید هاا
قسط دارم از زندگی و اتفاقاتم براتون بزارم حالا چرا این تصمیمو گرفتم اوممم خوب چون نمی دونم چرا اما زندگی من پر از جوک های مختلف که شخصیت اصلیش هم خودمم خخ
خب حالا بریم سراغ معرفی خودمم غش نکنید الان میگم
خب من الیزه هستم یه دختر ۲۵ساله با قد ۱۶۸ وزن ۵۱ هستم لاغرم و عاشق اندامم هستم خبب آها قیافه ام پوستم سفیده چشمای آبی درشت دارم ابروهای کمون خرمایی و لبای قلویی صورتی و دماغم به صورتم میومد نه بزرگه نه کوچیک و موهامم خرمایی و تا وسط کمر هس زیاد بلند نیس البته بلند بود اما هفته پیش آنقدر عصابمو بهم ریخت که زدم .
خبب دیگه چی موند آها خوانوادم من مامان بابام لیلی و مجنون بودن .
مامانم آماندا ۵۸ سالشه اما هنوزم دافیه برای خودش چشمامو از مامانم به ارث بردم ولی چشمای مامانم درشت تره لباش قلویی و قرمززز و موهای طلایی و پرپشت و دماغ قلمی کوچیک پوست سفید سفید مثل برف داشت بدنش از بدن من کم نداشت واقعا عالی بود هرکی میدیدش فکر میکرد یه زن سی سالس که یه بچه پنج ساله داره خخ .
خبب بابام آراز خاننن اوففف اونم دافیه برای خودش ۵۹ سالشه چشماش سبز روشن درشتتت لبای معمولی وقهوایی مردونه دماغ معمولی و پوست برنزه و موهای فر فری خرمایی به خدا که عشق خودمه. البته دور از چشمم مامانم اینو میگم وگرنه به این جمله حساسه مامان جونم خیلی غیرتیه بابام از اون بدتر😁
آها داداشم آلوین ۲۷ سالشه موهای فرفری مشکی چشمای سبز بابارو به ارث برده بود دماغ قلمی مامان رو داشت مثل خودم لبای قلویی درشت و قرمز پوست برنزه وایی جنتلمن خودمه عاشقشم
خب اینم از معرفی خانواده خب ما یه خانواده دو رگه هستیم مامانم فرانسوی هس بابام ترکیه هس داداشم تو آلمان به دنیا اومده فقط منم که تو ایران به دنیا اومدم که بعد به دنیا اومدن من ایران موندگار شدیم الآنم در حال حاضر تو کاخ فراش زندگی میکنیم دقیق نمیدونم چرا اسمش اینه اما واقعا کاخه یه باغ بزرگه که وسطتش یه خونه ییلاقی هست وقتی وارد میشی سالن بزرگی هست همون اول که پذیرای مهمونا اینجا انجام میشه که آشپزخونه و چندتا دستشویی و حموم اونجا هس که از دو طرف پله میخوره و میره طبقه دوم این طبقه کلا اتاقه هم اتاق مهمون هس هم اتاق های خودمون کنار اتاق من اتاق داداشمه که کنارش اتاق مامان باباس خببب دیگه بسه تونه معرفی کردن از فردا اتفاقا زندگیم رو مینویسم تو این پیج
خب دیگه بسه همینو با عکسام پست میکنم خب دیگه صدای شکمم در اومد رفتم سمت در اتاقم و رفتم بیرون سمت پله ها ولی روی نرده ها سوار شدم و یک دو سه به پیشششش بلاخره رسیدم پایین از نرده اومدم پایین و رفتم سمت میز غذاخوری آخ دلم داشت ضعف میرفت نزدیک که شدم یه سلااام بلند دادم و رفتم یه ماچ به بابا یه ماچم به مامان گلم دادم
-الهی قربون دخترم برم من خوب خوابیدی عشق مامی؟
+هوممم نه زیاد یه چند روزه خوابای بد میبینم
-اواا چرا ؟! میخوای ببرمت پیش روان پزشک ؟
+نه بابا مامان نمیخواد حوصله داریا
/خوب دخترم مامانت نگران شده
+نگران نباشین من حالم عال .. اخخخخخخخ
آلوین اومد و یه پسه سریه محکم زد بهم
*باز چی شد خانوم داره خودشو ایندفعه به چه بهونه ایی لوس میکنه؟
لایک و کامنت یادت نره❤️🔥👇