تصویر هدر بخش پست‌ها

༻𝕭𝖆𝖉 𝖇𝖑𝖔𝖌 ༻

با وبلاگی از جنس خفن در خدمتتون هستیم 🌷 از رمان گرفته تا کیپاپ..... اینجارو از دست نده 💕🌷

⁦⁠✯⁠✯ سگ های ولگرد بانگو : ظهوری قدرتمند✯⁠✯

⁦⁠✯⁠✯ سگ های ولگرد بانگو : ظهوری قدرتمند✯⁠✯

| ꧁༒☾ 𝔏𝔲𝔫𝔞 ☽༒꧂

سلاااااااااااااااااااااااااام.

 

 

پارت ۴

 


••••••••••••••••••• فلش بک ••••••••••••••••••••

سوم شخص

شب بود و باران با شدت به سنگفرش خیابان می‌کوبید و صدای برخورد قطره‌ها با چتر چویا سکوت شب را می‌شکست.  

چویا و دازای در راه برگشت از یک مأموریت بودند، خسته اما هوشیار.

چویا با لحنی عصبانی : بارون لعنتی. از اولشم مطمئن بودم این معامله بوی خیانت میده.

دازای دست‌هاشو توی جیبش فرو برد و لبخندی بی‌تفاوت زد : اگه از اول قرار بود کار تمیز باشه، ما دوتا رو نمی‌فرستادن.

چویا پوزخندی زد و گفت : تو رو فرستادن تا مزاحمم باشی وگرنه من که برای پایان دادن به کار اومده بودم.

دازای : ای بابا شکست نفسی می فرمایید.

چویا : کاری نکن آرزوتو همین امشب برآورده کنم و بگیرم بکشمت.

دازای : من که از خدامه.

چویا یه چشم غره ای به دازای رفت اون ها راهشون رو ادامه دادن.

ناگهان صدایی اومد. 

چویا : این صدا .... تو هم میشنویش؟

دازای : آره انگار یه بچه داره گریه می‌کنه.

دازای یکمی مکث کرد و ادامه داد : از اون سمت میاد.

و به یه کوچه تنگ و تاریک اشاره کرد.

هر دوتاشون به سمت اون کوچه نیمه روشن رفتن. یه دختر ۹ ساله با موهای مشکی بلند و خیس و لباس های خیس تر اون جا نشسته بود و زانو هاش رو بغل گرفته بود و گریه می کرد.

چویا : کوچولو ؟..... زخمی شدی؟ حالت خوبه؟

چویا در جواب سوالی که پرسید هیچی نگرفت و فقط سکوت بود که نسیبش شده بود.

دختر کوچولو آروم صورتش رو بالا آورد و با اون چشمای خاکستری خیس از اشک به آن دو خیره شد.

دازای : نمیتونی حرف بزنی؟

بازم سکوت.

دازای کنار دختر کوچولو زانو زد.

چویا : این نگاه...... خیلی برام آشناست. انگار که یه نفری رو از دست داده.

دازای : آره حق با توعه.

چویا : دازای کتت رو بنداز دورش. معلومه سردشه.

دازای : باشه

و بعد کتش رو در آورد دور دختر بچه انداخت .

دازای : حالا چیکار کنیم ؟

چویا : متاسفانه نمیتونم همین جا رهاش کنیم. میبریمش به پایگاه ولی جوری که خبرش خیلی درز نکنه.

دازای لبخند زد، با اون لحن مرموز همیشگی گفت : مثل یه پروژه‌ی خاص… فقط این‌بار خودکشی در کار نیست.

چویا غر زد : فقط یه بار ؛ فقط یه بار دیگه حرف خودکشی بزنی، می‌فرستمت ته بندر.

دختر بچه بعد از مدت ها برای اولین بار لبخند زد. لبخندی کوچیک‌ولی واقعی. چویا و دازای به همراه دختر کوچولو به سمت مقر مافیای بندر حرکت کردن.

 

 

خــــــب

اینم از پایان پارت ۴.

امیدوارم خوشتون اومده باشه ❤️