تصویر هدر بخش پست‌ها

༻𝕭𝖆𝖉 𝖇𝖑𝖔𝖌 ༻

با وبلاگی از جنس خفن در خدمتتون هستیم 🌷 از رمان گرفته تا کیپاپ..... اینجارو از دست نده 💕🌷

⁦✯✯ سگ های ولگرد بانگو : ظهوری قدرتمند⁠✯⁠✯

⁦✯✯ سگ های ولگرد بانگو : ظهوری قدرتمند⁠✯⁠✯

| ꧁༒☾ 𝔏𝔲𝔫𝔞 ☽༒꧂

سلاااااااااااااااااااااااااام.

 

پارت ۶

 

یکی از اون افراد پشت سر دازای و چویا قرار داشت و یه تفنگ هم در دست داشت.

بر خلاف چویا و دازای ؛ لونا متوجه اون فرد شد و تلاش میکرد به چویا و دازای خبر بده ولی اون ها متوجه نمیشدن.

لونا با جیغ گفت : چو...یا ؛ دا...زای

چویا و دازای سریع سر هاشون رو بلند کردن و متوجه لونا شدن که داشت به پشت سرشون اشاره میکرد. ولی تا اون ها بخوان جا خالی بدن دیر میشد و هیچ کاری از دستشون بر نمی اومد. اما بعد از مدتی که هیچ اتفاقی نیفتاد چویا و دازای به پشت سرشون نگاه کردن و متوجه چیز عجیبی شدن.

بین اونها و اون فرد تفنگ دار یه دیوار مشکی رنگ کشیده شده بود. و اون فرد هر چقدر که تیر میزد ولی تیر از دیوار عبور نمی‌کرد.

چویا و دازای دیوار رو دور زدن و با یه حرکت اون فرد رو هم به سرنوشت بقیه دچار کردن. بعد از اون دیوار هم از بین رفت. 

چویا و دازای همینطوری هم دیگه رو نگاه میکردن و ماتشون برده بود.

لونا نزدیک اون دوتا میشه و میگه : ب...بریم؟

چویا با تعجب به لونا نگاه می‌کنه : تو ... تو الان حرف زدی؟

لونا : آ....آره.

دازای : می‌دونی اون دیوار کار کی بود ؟

لونا : کا.... کار من....بود.

چویا : چطوری؟

لونا : این... یکی از قدرت.....های منه. ولی ..... تو....توی اون شب ..... از .....ترس دیگه نمیتونستم ازش.... استفاده کنم.

دازای: یعنی قدرتت چیه؟

لونا : من.... من میتونم..... سایه ..... ها رو کنترل..... کنم .

دازای : جدا؟

لونا سرش رو تکون داد.

و اینجوری از دل تاریکی و سایه ها دختری قدرتمند متولد شد.

••••••••••••••••••• زمان حال •••••••••••••••••••

لونا

باد شنلم رو تکون میداد.

و بلاخره به مقصد رسیدم.

از آخرین ساختمون پایین پریدم و منتظر دازای شدم.

به ساعتم نگاه کردم و برگشتم به سایه پشت سرم نگاه کردم.

من : سه دقیقه دیر کردی.

دازای از توی سایه ها بیرون اومد و گفت : فقط سه دقیقه بود.

من با لحنی خشک گفتم : دقیق بخوام بگم سه دقیقه و سی و چهار ثانیه بود.

دازای : ای بابا. توی آژانس کونیکیدا (فردی که بسیار برنامه ریزی شده عمل میکرد ) به زمان گیر میده اینجا هم تو؟! اَه!

من : چی میخواستی بگی که من رو کشوندی اینجا؟

دازای : می خواستم عضو جدید آژانس رو بهت معرفی کنم.

من : عضو جدید آژانس دقیقا چه ربطی به من داره ؟ محظ اطلاعِت من دیگه اون دختر بچه نیستم که ببینم یه مدتی با تو بزرگ شدم پس با آژانسی که توش کار می‌کنی کاری نداشته باشم. بزرگترمی ؛ درست. چند سال از زندگیمو باهات بزرگ شدم ؛ درست. و به دلیل همه ی اینها بهت احترام می‌گذارم ولی این دلیل نمیشه که تو بیای عضو جدیدتون رو بهم نشون بدی! من هنوزم عضو مافیای بندرم و دشمن آژانسم.

دازای: خیلی خُب بابا. بی دلیل که نمی‌خواستم بهت معرفیش کنم. خودش میگه که تو رو می شناسه. برای همین گفتم تو هم ببینیش.

با توصیف هایی که دازای کرد یکمی کنجکاو شدم تا ببینمش.

دازای رو به پشت سر من کرد و گفت : بیا بیرون.

من برگشتم به پشت سرم تا ببینم که‌ عضو جدید آژانس کیه؟ ولی تا برگشتم با یه جفت چشم قهوه ای آشنا مواجه شدم!

هنگ کردم . حتی نمی‌تونستم تکون بخورم یا حرف بزنم.

 

خب امیدوارم خوشتون اومده باشه 💗