
کلاهداران 🧢
سلاااااااااااااااااااااااااام 👋🏻
پارت ۲
یکم مبهوت نگام کرد بعد با اخم گفت
ـ جهنم بیاید کلاه کشی کنیم
ریزخندی زدیم
کلاه ها رو از سرشون برداشتن و دادن بهم منم کلاهم رو در آوردم.
النازم با نیش شل بهمون نگاه می کرد
کلاه باران طوسی
کلاه من مشکی
کلاه محیا بادمجونی
کلاه هستی انابی بود
من همه ی کلاه ها رو می ندازم هوا
من باید کلاه هستی رو بگیرم هستی مال منو
باران مال محیا و محیا مال بارانو
اماده 3 2 1 و کلاه ها رو هم زمان پرت کردیم هوا هممون مث این گاوا هستن که پارچه ی قرمز می بینن رم می کنن ؛ تند تند این ور و اون ور می دویدیم تنها یک قدم دیگه مونده بود تا دستام به کلاه انابی هستی برسه که باران درحالی چشماش لوچ شده بود و مث جت لی پرش یک متری می زد تا کلاه رو بگیره ؛ روم فرود اومد
با صدای الناز که گفت تموم چشمام و باز کردم احساس کردم همسایه مون که مث بلدزر می مونه روم افتاده ؛ به سختی بارانو پرت کردم اون ور و گفتم
ـ خاک تو سر هشت پات کنن
با دیدن باران که کاله من دستش بود و هستی و محیا کلاه به دست فهمیدم که باید چن ماه گچ رو پام تحمل کنم .
***********************
ـ اما آخه چرا...؟
اقای داوری - همین که گفتم همین الانشم به خاطر رتبه ی بالاتون تو رشتتون و شاگرد اول بودنتونه که اخراج نشدین ؛ خودم ترتیب انتقالتون و دادم .
الناز - اِ خوب اقای مدیر ما چی کار کردیم که می خواید از این دانشگاه انتقالمون بدین ؟
با حرص به پای گچ گرفتم که به خاطر ضربه ی هستی بود نگاه کردم
اقای داوری مدیر دانشگاه با اخما ی در هم گفت
ـ بگید چه کارا که تو این دو هفته نکردید!
محیا - خب شما نام ببر .
خب
امیدوارم خوشتون اومده باشه 🤍