Thousand Silent Moments 💕
...
پارت هفتم
فریا ::::
یه نگاه به مالاچی انداختم همون زمان هم مالاچی سرش رو به سمت من کرد و نگاهم کرد . جفتمون از نگاه های همدیگه فهمیدیم که نظر هر دومون اینه که این نمایش رو تموم کنیم ولی نمیخوایم جوری باشه که بفهمن از اول داشتیم نقش بازی میکردیم.
داشتم همینطوری فکر میکردم چیکار کنم و کایلی و بقیه هم همینطوری به عذر خواهیشون ادامه میدادن که یهو مالاچی گفت : خیلی خب، دیگه بسه! باشه من بخشیدمتون ولی نباید دیگه این تکرار بشه!
و بعد رو کرد به منو گفت : نظر تو چیه فریا؟
من : منم میبخشمتون ولی به شرط اینکه دیگه همچنین اتفاقی نیفته!
مالیا : باشه باشه ممنون!
کایلی : من از طرف همه قول میدم که این اتفاق اصلا دیگه نیفته.
یه لبخند بهشون زدم!
حالا اینا اگه میفهمیدن همش نقشه اس چیکار میکردن ؟ فکر کنم حداقل کاری که میکردن این بود که من و مالاچی رو میکشتن و حداکثر کارشون هم حتما این بود که هزار بار میکشتن و هزار و یکبار زنده امون میکردن! خـــــــــب! ترسناک شد! ترجیح میدم اصلا بهش فکر نکنم!
ـ شما ها اینجایین؟؟ یه ساعتها داریم کل هتل رو زیر و رو میکنیم تا بتونیم پیداتون کنیم! زود باشین کمتر از یه ساعت دیگه اجرا دارین و هنوز آماده نیستین!
همه به سمت صدا برگشتیم و فهمیدیم که این صدا متعلق به مدیر برنامه تورمون هست!
هممون چند دقیقه همینطوری که بودیم سر جامون خشکمون زد! چرا؟ چون که اول از همه قیافه مدیره و بقیه کارکنا ترسناک شده بود و دوم اینکه ما با اینهمه تمرین و دقت لازم تایم از دستمون در رفت و دیرمون شد!!!!
مدیر برنامه تور: هِی! پاشین بلندشین ، زود باشین .
دارا از بقیه امون زودتر به خودش اومد و گفت : بچه ها عجله کنید ولی استرس نداشته باشین! ما به موقع به تور میرسیم و اجرای خوبی هم خواهیم داشت! باشه؟
من : چشم.
دروغ گو!
برعکس چشمی که گفتم ، استرس بدی دارم!
ـ فریا؟ فریا؟
دست مالاچی روی شونه ام بود و هی منو تکون میداد و اسمم رو صدا میزد!
من : بله ؟
مالاچی : همه رفتن قرار نیست ما هم بریم؟
با این حرف مالاچی به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته توی خیالاتم هستم و بقیه همشون (به غیر از مالاچی) از سالن رفته بودن!
من : چرا ، چرا، ما هم باید دنبالشان بریم!
و بعدش به سمت در ورود و خروج سالن غذاخوری و بعد از اون هم به سمت راهرو ها رفتیم تا برای تور آماده بشیم!
امیدوارم خوشتون اومده باشه ✨ ✨