عشق لجباز من💓 part 3
سلام ادامه
یک ماه بعد 👇
لوکا: یک ماه از اون تصادف میگذره توی این یک ماه بابا و مامان مرینت از من خیلی خوششون اومده امروز من میرم به خواستگاری مرینت رفتم یک گل قشنگ با شیرینی خریدم و با خالم رفتم خونه مرینت اینا .....
دینگگگگگگ دینگگگگگ
سابین: اومد سلام
خاله لوکا: سلام خانوم
سابین: بفرمایید تو
لوکا: ممنون خاله جون
بعد احوال پرسی 👇
لوکا: اممم مرینت خونه ست ؟؟
سابین: نه پسرم رفته دانشگاه
لوکا: آهان خوبه من میخواستم با شما حرف بزنم
بابای مری: بله پسرم بگو
خاله لوکا : من اومد به خواست گاری مرینت به لوکا ..
سابین: چییی آخ مرینت تازه داره میره دانشگاه
لوکا: میدونم خاله ولی من مرینت را دوست دارم وعاشقشم من میزارم که مرینت بره دانشگاه ...
بابای مرینت: میدونم پسرم ولی ما نمی خواهیم مرینت با تو ازدواج کند
لوکا: خیلی اعصبی شدم واس همون اسلحه مو در آوردم داد زدم ...
لوکا: شم چی میگین من مرینت را دوست دارم اون مال منه اگر شما مرینت را به من ندین من به زور اونو مال خودم میکنم فکر کنم منظورمو فهمیدین دیگه ....
بابای مرینت: هه تو چی فکر کردی بچه ما از این اسلحه تو میترسیم و دخترمونو به تو میدیم نه خیر گور تو از خونه من گم کننننننن ....
لوکا: که این طور نمی ترسی نه پیره مرد الان نشونت میدم
تق صدای اسلحه
سابین : وای تو چی کار کردی توماس توماسسسسس حالت خوبه ترو خدا چشماتو باز کن ....
مرینت: از دانشگاه اومدم خونه که صدای مامان میومد سری رفتم خونه با کلید درو باز کردم بایزید که دیدم قلبم وایستاد ......
بله بله تمام شد
توماس دوپن چنگ را هم کشتم هاهاهاهاها
لایک و کامنت فراموش نشه
👋❤️👋👋👋❤️